شعر مرثیه

بار زهر

اولین حبّه را که می‌خوردی,
کفر می‌رفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین
فرق خورشید را نشان بدهد

سخت است

سخت است پیش چشم پسر, دست و پا مزن
جانِ جواد, مادر خود را صدا مزن

حالا که زهر شیره‌ی جانِ تو را کشید
آتش به جان این جگر مبتلا مزن

لطفِ تو

نامت شفا بخش است , بر هر درد تسکین است
یادت مسِّرَت بخشِ دلهایی که غمگین است

دنیا و اهلش روز و شب روزی خورت هستند
یعنی همیشه سفره ی لطفِ تو رنگین است

کرم خانه

چه کریمی که کرم خانه او معروف است
همه جا نوکر دیوانه او معروف است
نام او بردم و تا آخر عمرم مستم
درجهان باده و پیمانه او معروف است

چشم تَرَت

در پیشِ من آتش مزن بال و پَرَت را
خونین مکن جان پدر چشم تَرَت را

فردا همینکه جمع کردی بسترم را
آماده کن کم‌کم عزیزم بسترت را

دست کریم

به مهربانی و دست کریم شهرت داشت
برای مردم بی رحم نیز رحمت داشت

سه سال هسته خرما مکید و راضی بود
بزرگ بود ولی اینچنین ریاضت داشت

وقت رفتن رسیده

نفسم در شماره افتاده
رنگ و رویم پریده است علی
سر من را بگیر بر زانوت
وقت رفتن رسیده است علی

یا رسول الله

قرآن به خاطر آورد آیاتِ رحمتت را
نادیده می گرفتند وقتی محبتت را

تا ریشه کن شود جهل؛ خوردی چه خون دل ها
اما زیاد کردند با فتنه زحمتت را

هوای تو

ببار رحمت خود را,همیشه بارانی
دلم هوای تو کرده خودت که میدانی
دو ماه گریه برای عزای تو کم بود
چه میشود که همیشه مرا بگریانی

گدایش بیشتر

هر که خوانش بیش, مسکین و گدایش بیشتر
هر کسی هم که گدایش بیش, جایش بیشتر

کلّ فرزندان زهرا سفره‌دارند و کریم
بینِ اولادِ کریمش؛ مجتبایش بیشتر

راه مشهد

در آستانت از تو پنهان نیست حیرانم
مانند یک نوزاد پاکم زیر بارانم

پای مرا بشکن که پابند خودت باشم
دستم بدامانت ببین الوده دامانم

یاریم‌ بده

ای طشت یاریم‌ بده دیگر بریده ام
این زهر را را به قصد شفایم چشیده ام

کم سن و سال بودم و پیری به من رسید
مانند شمع قطره به قطره چکیده ام

دکمه بازگشت به بالا