شعر مسلمیه، شعر جدید

یا مسلم ابن عقیل(ع)

از مسلم سفیر به شاهنشه دلیر
این اشکنامه را بپذیرید از این حقیر
ای نام جد اطهر تو روی هر منار
وی آفتاب روشن دین ای مه منیر

میا کوفه حسین(ع)

هیشکی دیگه کنار مسلمت نیست
الان که دارم به تو نامه میدم
کوفه وفاداره به بی وفاییش
تنها دارم راهو ادامه میدم

کوفه نیا حسین جان

آقا نیا که قصه بیعت دروغ است
آقا نیا آهنگری هاشان شلوغ است

جای شما و جای زینب روی چشم است
نه این نفاقستان که بی شمع و فروغ است

مولای من

این نامه‌ها مانند سنگی سد راهند
یوسف نیا کنعانیان در فکر چاهند
اینجا همه در فکر تجهیز سپاهند
پیران اینجا هم حریص یک نگاهند

مولای من

شادم که منم محو دلیری که تویی
پیغام بر ماه منیری که تویی

باقی همه رعیتند در ملک وجود
آنجا که منم عبد و امیری که توی

کرامت نعمت زاده

آقای من

خدا شاهده به هر دری زدم
تا یه جور بهت خبر بدم نیای
یا اگر تقدیره که کوفه بیای
دیگه با رقیه دستکم نیای

ای به قربان سرت

یک سلامِ گرم از این بی سرو سامان شده..
به همان آقا که در کوه و کمر حیران شده

عید قربانت مبارک ای به قربان سرت
کوفیان با کشتن من عیدشان قربان شده!

دارم به لب نوا ، برگرد

به روی دارم و دارم به لب نوا ، برگرد
اگر چه نامه نوشتم بیا ، میا ، برگرد

دو دست بسته ، لب پاره ، دیده گریان
همه به ناله بگویند ، یکصدا ، برگرد

می گرید امشب

می گرید امشب باز حتی پیکر کوفه
عطر علی پیچیده در سر تا سر کوفه

مثل امیرالمومنین تنها ست مسلم در
پس کوچه های ساکت و کور و کر کوفه

حسین من

آن روزهای خوب کنار حبیب بود
این روزهای آخر عمرش غریب بود

از آن جماعتی که به پابوسش آمدند
یک تن نمانده بود خدایا عجیب بود

کوفه نیا حسین جان

محمل صبرم ز اشک دیده در گل مانده است
از که جویم نسخه درمان که دل درمانده است
خانه بر دوشم هر آن کس که مرا در کوفه دید
یا که در بسته به رویم یا که از خود رانده است

غریبم یا حسین

شد خمیده ساقه ام برگ و بری باقی نماند
شد امیدم ناامید و باوری باقی نماند
غرق در اندوه و غم هستم برای مسلمت
جز خجالت ، غیرِ چشمانِ تری باقی نماند

دکمه بازگشت به بالا