دیدی که گریه کردم گفتی بیا به خانه
از من تو را گرفته نفرین بر این زمانه
جلد تو بودم اما شیطان به من کلک زد
گندم به پشت بامش انداخت دانه دانه
دیدی که گریه کردم گفتی بیا به خانه
از من تو را گرفته نفرین بر این زمانه
جلد تو بودم اما شیطان به من کلک زد
گندم به پشت بامش انداخت دانه دانه
کار گناهکاری، دیگر به مو رسیده
در باز کن به رویم، بی آبرو رسیده
از من کسی در اینجا بیچاره تر ندیده
صد شرّ، به من ز نفسِ درّنده خو رسیده
کردند سفره را جمع، پس سفره دار من کو؟
من دیر آمدم رفت، چشم انتظار من کو؟
گیرم مرا ببخشد، شرمندگی من چه؟
با آن همه معاصی بر شانه بار من کو؟
وقتِ مهمانی سرآمد سفره آخر جمع شد
می خورم افسوس شهرالله دیگر جمع شد
خوش به حالِ هر که نامش ثبت شد در بندگی
بد به حال هر که نامش ماند و دفتر جمع شد
دارد تمام میشود این ماه دلبری
ای یار از قصور من ای کاش بگذری
مهمان بی حیای خودت را حلال کن
حالا که سفره جمع شد این شام آخری
چه ماه عشق و صفایی چه با اٌبهت بود
به حق که ثانیه هایش پُراز محبت بود
رسید و سفره گشود و به عینه فهمیدم
که خوان مِهر خدا و سرای برکت بود
گناهکارترین بندهی توام یارب
بهجان فاطمه شرمندهی توام یارب
ببین بهپا شده بتخانه در دلم، اما
هنوز معتقدم بندهی توام یارب
جمله ای از نور، روی طاقِ عرش افتاده است
میزبان هم، بهر مهمانان خود آماده است
جان ما آماده ی یک مستی جانانه شد
روزه داران! لحظه ی دیدار صاحبخانه شد
دوباره وقت نمازه
درِ آسمونا بازه
لحظه های رحمته باز
موقع عرض نیازه
تیرگناه تا به کمانم گذاشتم
دردی عمیق در دل وجانم گذاشتم
صدحیف جای تربت ارباب راگرفت
این غیبتی که روی زبانم گذاشتم
به مویی بند شد کارم، مرا با ریسمان بستی
به زلف خود، من یک لاقبا را آنچنان بستی
شکستم، جمع و جورم کردی از آن خورده شیشه ها
بر این ناخالصی ها چشم پوشیدی، زبان بستی
معصیت بین دلم آمد و تسخیرم کرد
بال پرواز مرا بست، زمینگیرم کرد
روزگاری، دل بامعرفتی بود مرا
چه شد آخر که خطا اینهمه دلگیرم کرد