تا دید چشمِ خشکم تصویرِ کربلا را
با زمزمش صفا داد ، این قلبِ بی صفا را
در شوق وصل جانان ، جان میدهم به صد شوق
(باشد که باز بینم ، دیدارِ آشنا را)
تا دید چشمِ خشکم تصویرِ کربلا را
با زمزمش صفا داد ، این قلبِ بی صفا را
در شوق وصل جانان ، جان میدهم به صد شوق
(باشد که باز بینم ، دیدارِ آشنا را)
خلاصه عرض کنم حال گریه دارم را
دلا بسوز که گم کرده ام نگارم را
نشسته ام سر راهت بلند میگریم
مگر که گوشه چشمی کنی هوارم را
همه عمر در تباهی همه عمر غرق غفلت
به دلم هزار غصه به دلم هزار حسرت
پی کار خویش بودم پی کار من دویدی
ز بزرگی تو شاها چه کنم من از خجالت
بنای سوختن امشب اگر نداشته باشد
چه بهتر است که پروانه پر نداشته باشد
نه سرزنش نکنید..،این دلی که سوخته شاید
به غیر آه کشیدن هنر نداشته باشد
شبیه برف که درگیرِ آفتاب شده
دلم ز شدّتِ هُرمِ فراق آب شده
«میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست»…
گناه کاریِ من،بین ما حجاب شده
ستم کش های عالم را امیدی نیست باور کن
به جز روی گلِ مهدی نویدی نیست باور کن
مپیچ از بهر هیچ ای جان به دور آرزوهایت
که جز گیسوی او صبحِ سپبدی نیست باور کن
دل هست مبتلای تو یاصاحب الزمان
دارد به سر هوای تو یاصاحب الزمان
تا جمعه ها به خاطر تو ندبه میکنم
سرمستم از دعای تو یاصاحب الزمان
هر قطره دریا میشود وقتی بیایی
صحرا شکوفا میشود وقتی بیایی
آئینه در آئینه در آئینه لبخند
دنیا چه زیبا میشود وقتی بیایی
دوریم از رخ ماه، أین بقیه الله
ماندیم در دل چاه، أین بقیه الله
دلتنگ یار بودیم، هر روز، وقت و بی وقت
گفتیم گاه و بیگاه، أین بقیه الله
دلگیرم از خودم که دلم گیر یار نیست
اصلا برای آمدنش بی قرار نیست
گیرم رسید روز وصالش چه فایده؟
وقتی که دل، به شوق وصالش دچار نیست
بی سر و سامانم ای محبوب، سامانم بده
تو سر و سامان به این حال پریشانم بده
دائما هجران چرا؟ از وصل هم چیزی بگو
درد دادی خب بیا این بار درمانم بده
ز غم رها شده ام از به غم دچار شدن
مرا به هوش بیاور در این خمار شدن
ببند پای مرا هرکجا که میخواهی
گریز نیست مرا پای تو شکار شدن