همین که دل به هوایش قرار می گیرد
غروب جمعه دلم بوی یار میگیرد
نشسته ام بنویسم که می رسد از راه
دوباره دست مرا آن سوار می گیرد
همین که دل به هوایش قرار می گیرد
غروب جمعه دلم بوی یار میگیرد
نشسته ام بنویسم که می رسد از راه
دوباره دست مرا آن سوار می گیرد
آه در سینه بماند بغض طوفان می کند
چشم را در سفره های گریه مهمان می کند
در بیابانی که غفلت در دل من ساخته
می کند اشکم همان کاری که باران می کند
سلام عشق قدیمی سلام عزیزدلم
امید بخش دل خاص و عام عزیزدلم
بیا ز غیبت و امشب به محفل ما باش
قدم گذار روی چشم هام عزیزدلم
بساط خوشی رو برپا می کنم
هرچی غصه باشه ، حاشا می کنم
تا یه خُرده حالتو عوض بشه
خودِ من درو به روت وا می کنم
زهرا مگیر از حرمم آفتاب را
بر چهره ات مبند عزیزم نقاب را
شرمنده ام که پای غریبی مرتضی
کردی تحمل این همه رنج و عذاب را
دلم تنگ نگات میشه عزیزم
به یاد چشم سرخت،اشک می ریزم
دعا کن، یاس در خاک آرمیده
همینجا از کنارت بر نخیزم
آی چه روزگار بی وفائیه
مردمش یه لحظه تغییر میکنن
مزد پیغمبرو اینجوری میدن
با کتک دخترش و پیر میکنن
تو کوچهها خدا خدا کردم
من التماسِ بیحیا کردم
مادر من زیر کتکهاش بود
مادرمو ازش جدا کردم
زهرا بمان در خانه بالاجبار حتی
ما را ببین با چشم های تار حتی
هر دم دعای مغفرت را خوانده ای شد
مشغول استغفار ، استغفار حتی
خانه شد روی سرم آوار بعد از رفتنت
کشت ما را این در و دیوار بعد از رفتنت
ای شب قدر علی! قدر تو را نشناختند
مانده بر جا حسرت بسیار بعد از رفتنت
غربتم گشت در این شهر زبانزد زهرا
رفتی و آنچه نباید سرم آمد زهرا
زندگی تلخ تر از مرگ برایم شده است
بین این دو شده ام سخت مردد زهرا
ای رفیق روز تنهایی ، تو تنهایی چه قدر
تو کجا و ما کجا دلواپس مایی چه قدر
راه معلوم است و ما بیراهه گردی می کنیم
خسته از بی دردی ما اهل دنیایی چه قدر