محسن ناصحی

پهلوی مادر

از در نمی گویم که تقصیری ندارد
جز سوختن این چوب تقدیری ندارد

در بشکند نجار از نو می تراشد
دل بشکند انگار تعمیری ندارد

روضه خوان

چهار ساله است و مثل کاروانیان مسافر است
چهارساله است و شاهد غمین ترین مناظر است

بنا به کربلا رسیدن است, کربلا رسیدنی است
بنا به داغ دیدن است , دیده و شکسته خاطر است

مایه ی آرامش

چه افتخاری از این خوبتر که دختر شد
به نام فاطمه پیوند خورد و محشر شد

که آمد و به پدر شادی دوچندان داد
رسید و مایه ی آرامش برادر شد

رباب

مشغول کار هستی و در زیر آفتاب
حس می کنی که بین تنوری , – پُر التهاب

هم تشنه ای و هم رمضان ! نه محرّم است
کافی است اینکه روزه بگیری بدون آب

بهاری نمانده است

در راه مانده ایم و سواری نمانده است
از ردّپای رفته غباری نمانده است

از شهرهای یخ زده بیرون زدیم و باز
کوهیّ و سرپناهی و غاری نمانده است

نور علی

پیمبر آیا ؟که نه وصی شد , مُحمّد آیا ؟ که نه علی شد
درون آیینه نور تابید و روحِ آیینه صیقلی شد

ازل به نور نبی است روشن , ابد به نور علی معیّن
اَلست, یعنی سوال از انسان علی که آمد سخن بلی شد

به عشق خود

خدا کند که مرا فاطمی حساب کنی
به نوکری شده یک بار انتخاب کنی

شبیه قنبر مولا که نه ولی از لطف
مرا غبار قدوم ابوتراب کنی

آتش اینبار گلستان نشد

گیرم آتش به جفا, در که نباید می سوخت
آشیان سوخت , کبوتر که نباید می سوخت

آتش اینبار گلستان نشد انگار ولی
باغ و بستان پبمبر که نباید می سوخت

مادر بیمار

با خود تصور کن که حیدر خانه باشد
زهرای هجده ساله هم در خانه باشد

غم را بیاور در دو سوی روضه , بگذار
این سر اگر کوچه است آن سر خانه باشد

خدا کند

خدا کند که مرا فاطمی حساب کنی
به نوکری شده یک بار انتخاب کنی

شبیه قنبر مولا که نه ولی از لطف
مرا غبار قدوم ابوتراب کنی

احلی من العسل

می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود

می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود

پشیمانم

من خطا کارم جفا کردم به تو اما ببخش
گرچه بد کردم – پشیمانم – مرا حالا ببخش

راه بستم بر تو و ترسید از من دخترت
علتِ دلشوره ی زینب شدم من را ببخش

دکمه بازگشت به بالا