گریه بر جان دادنش افلاک کرد
خون زیر حنجرش را پاک کرد
کند با شمشیر قبر کوچکی..
از لحد کوچکترش را خاک کرد
ناصر دودانگه
از تیر بر گلو بود، بغضی که در گلو داشت
یادش بخیر روزی ، این مادر آرزو داشت
با یاد حنجری که شد پاره گریه می کرد
لالا همین که می خواند گهواره گریه می کرد
ذره بودیم که بر چشم نگار آمده ایم
اشک ها ریخته شد تا که به بار آمده ایم
در جوار تو همه گل به نظر می آیند
تو گلی ما همه در کسوت خار آمده ایم
شد خانه ی امید ما کاشانه ی سلطان
میخانه ی ما بوده سقا خانه ی سلطان
با روی خوش بخشیدنش بدعادتم کرده
هرگز به کم راضی نشد پیمانه ی سلطان
عشق یعنی آن خیابانی که پایانش تویی
دست خالی نیست آن دستی که دامانش تویی
قفل ها را رشته ی پیوند می بینم به تو
مرهم آن دردیست که امید درمانش تویی
گوهر حیدر، گوهر آورده است
جلوه ی قرص قمر آورده است
روی دو دستش پسر آورده است
ام بنین شیر نر آورده است
حرمت مویت شکست و مو پریشان سوختیم
با گداها همنشینت کرد ، دوران سوختیم
از پیاده بردنت دنبال مرکب هایشان
از جسارت کردن فتح بن خاقان ، سوختیم
تشنه لب جان داده ای ، ای کاش باران می شدم
روی خاک افتاده ای، ای کاش دامان می شدم
کاش می پوشاندمت عریان نمانی لااقل
ای خدا ، ای کاش من خاک بیابان می شدم …
با گریه هام مدینه رو سوزوندم
برای دستای تو روضه خوندم
خوش غیرت حرم بیا و ببین
رخت عزا به بچه هات پوشوندم
من تو اندازه ای نیستم که بگم …
قدر عزتی رو که داری بدون ….
من فقط یه لنگه کفش ساده ام
که بودم یه سال ، پای یه روضه خون
حقت بهار بود ، خزانت شدم ببخش …
آتش گرفتم آتش جانت شدم ببخش
تقصیر تو نبود که بازوی من شکست
گفتی نیا، ولی نگرانت شدم ببخش …
پروانه ها جمعند، دور شمع خانه
اشکند در پای وداعی عاشقانه …
در نیمه ی شب مادری تشییع می شد
آرام بین بغض های کودکانه …