اشعار اسارت کوفه

باید که از نیزه سرت را پس بگیرم

باید که از نیزه سرت را پس بگیرم
رگ های سرخ حنجرت را پس بگیرم

آه ای سلیمان زمانه سعیم این است
از ساربان انگشترت را پس بگیرم

بالای سرت رسید و دستش پر بود

بالای سرت رسید و دستش پر بود

از کندی خنجر خودش دلخور بود

مردی که پس از کشتن تو دردستش

  یک مقنعه و روسری و چادر بود

شاعر:محمدحسن بیات لو

دکمه بازگشت به بالا