یک عمر از غم روزگاری نیلگون داشت داشت
بر مژه هایش رشته های اشک و خون داشت
دیگر گلی روی لبش هر گز نرویید
برگونه اما لاله های واژگون داشت
یک عمر از غم روزگاری نیلگون داشت داشت
بر مژه هایش رشته های اشک و خون داشت
دیگر گلی روی لبش هر گز نرویید
برگونه اما لاله های واژگون داشت
با کوله بار نان , شبِ آخر قیام کرد
مردی که هرچه داشت به کف وقف عام کرد
یک در میان جواب سلامش نمی رسید
آن که خدا به هر قدم او سلام کرد
نمک و شیر را به دستش داد
با هزار و یک آرزو دختر
گفت ای دخترم کجا دیدی
دو غذا روی سفرهء حیدر
سر سفره نشسته بود عجیب
چشم هایش هوای باران داشت
در حوالی مغرب کوفه
دست هایش دعای باران داشت
در دل شب چه ربنایی داشت
دست های گره گشایی داشت…
هر کسی مثل او نشد بخدا
کهنه پیراهن و عبایی داشت