افتاده ای روی زمین و سر نداری
در این بیابان یک نفر یاور نداری
ازبس جراحت بر تنت جا خوش نموده
یک جای سالم در همه پیکر نداری
افتاده ای روی زمین و سر نداری
در این بیابان یک نفر یاور نداری
ازبس جراحت بر تنت جا خوش نموده
یک جای سالم در همه پیکر نداری
بغضی نشسته,راه گلو وا نمیشود
گفتم کمک بیاورم اما نمیشود
جا خوش نموده,کوشش من بی نتیجه ماند
این نیزه که ز زخم تنش پا نمیشود
افتاده ای روی زمین و سر نداری
در این بیابان یک نفر یاور نداری
ازبس جراحت بر تنت جا خوش نموده
یک جای سالم در همه پیکر نداری
روضه خوان بر فراز منبر رفت
السلام علیک یا عطشان
روضه را بی مقدمه وا کرد
السلام علیک یا عریان
در غروبیمیان آتش و دود
پسری رابه نیزه ها بردند
وز ما شدسیاه, از وقتی
سحری رابه نیزه ها بردند
نگران بودم از این لحظه وآمد به سرم
زینب و روز وداع تو!؟ امان از دل من
این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به توبود
تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من
آتش گرفت جان و تن خیمه گاه را
دامان هرچه طفل و زن بی پناه را
آتش وزید از طرف چشم های “شمر”
کم کم فرا گرفت تمام سپاه را
هر کسی چیزی مهیّا می کند
عقده ها را از دلش وا می کند
بغض مولا چشمشان را بسته است
کینه ها دارد چه غوغا می کند
باطن ترین من, نه خداحافظی مکن
هر چند ظاهراً, نه خداحافظی مکن
من نیمه توام جلویت ایستاده ام
با نیمِ خویشتن, نه خدا حافظی مکن
دیدمت در بین گودالی و غمگین می شوی
در میان حوض خون رفتی و رنگین می شوی
گاه زیر چکمه ها هستی و سنگین می شوی
گاه با سرنیزه ها بالا و پائین می شوی
مثل گیسوی در همت دیدم
ناگهان پیکر تو در هم شد
نانجیبی به قصد کشتن تو
از روی اسب سمت تو خم شد
ایستادم به بلندی بدنم لرزان شد
زیر خروارِ نی و سنگ تنت پنهان شد
بسکه مبهوت جمال احدیّت بودی
که در آوردن پیراهن تو آسان شد