اشعار مذهبی

این روزها که حال و هوایم بهاری است

این روزها که حال و هوایم بهاری است
یک آسمان ستاره ازاین چشم جاری است

بوی محرمت همه جا را گرفته است
حالا نصیبم از غم تو آه و زاری است

شسته ام لب ایوان خانه ام تنها

نشسته ام لب ایوان خانه ام تنها

که یک غزل بنویسم بدون چون وچرا

غزل برای کسی که مرا بزرگم کرد

کسی که داده به من خرج آب و نانم را

به شهرکوفه

به شهرکوفه بجز غصه چیز دیگرنیست

نصیب خواهرتو جز دو دیده ی ترنیست

ازآن زمان که شدم میهمان این مردم

هزارفاجعه دیدم که جای باور نیست

کاری نکرده نام ما را گدا نوشتند

کاری نکرده نام ما را گدا نوشتند
در جمع نوکران آل عبا نوشتند

من که به قدر کلب کوی علی نبودم
اصلا کسی نبودم من را چرا نوشتند؟

بردند برای همه دنیا خبرش را

بردند  برای همه  دنیا  خبرش را

غمنامه ای ازسرخی چشمان ترش را

حتی رمقی نیست به دستان ضعیفش

آتش زده زهری همه ی بال وپرش را

مراد مکتب من جز امام صادق نیست

دلم به غیرشما با کسی موافق نیست

گلی به عطر خوش پیچک وشقایق نیست

به دست آتش دوزخ همیشه در بند است

به نام نامی تو هرکسی که عاشق نیست

اگر برند زپیکر هزار بارم دست

اگر برند زپیکر هزار بارم دست

زدامن علی و آل برندارم دست

به دشمنان علی دست دوستی ندهم

اگر چه از جگر خاک و خون برآرم دست

گرچه شبیهِ وضعِ شهرِ خود وخیمیم

گرچه شبیهِ وضعِ شهرِ خود وخیمیم

ما همچنان پابندِ آن عهدِ قدیمیم

تهران اگرچه مثلِ مشهد,مثلِ قم نیست

ما هم کنارِ سفره ی شاهِ کریمیم

پنجره فولاد این میخانه حاجت میدهد

هر که می آید در اینجا غرق احسان میشود

هم چو آهویی گریزان در بیابان میشود

زشت و زیبا خوب و بد هرکس که می آید حرم

بر سر این سفره جزو ریزه خواران میشود

مثل زهرا مادرم هستی و نامت فاطمه است

با عنایاتت درِ این خانه خدمت می کنم
با غزل گفتن فقط عرض ارادت می کنم

دلبر شیر خدایی و کنیز فاطمه
با ثنایت از علی جلب رضایت می کنم

اینجا دیار گریه کن ها از قدیم است

اینجا دیار گریه کن ها از قدیم است

دولت سرای حضرت عبدالعظیم است

صاحب لوای این حرم شاهی کریم است

تنها پناه بی پناهان این حریم است

مستی من تویی به خدا یا ابوتراب

من را چه حاجتی ست به میخانه و شراب

مستی من تویی به خدا یا ابوتراب

عالم تمام قطره و دریا تویی علی

با ذکر نامتان همه را می کنم خراب

دکمه بازگشت به بالا