دل شده بی قرارِ چشم ترم
اشک باشد عیارِ چشم ترم
شد خزان روزگارِ چشم ترم
تا بیاید نگارِ چشم ترم
دل شده بی قرارِ چشم ترم
اشک باشد عیارِ چشم ترم
شد خزان روزگارِ چشم ترم
تا بیاید نگارِ چشم ترم
فانی ام… آغاز و پایانی ندارم جز خودت
غیر مقدورم که امکانی ندارم جز خودت
سال ها محتاج نانم از تنور خانه ات
از کسی در سفره ام نانی ندارم جز خودت
با عشق , تـقـدیم شما این “دلنوشته”
این چند بیتی را که این بیدل نوشته
این خاک حاصل خیز را یعنی دلم را
پروردگارم بی تو , بی حاصل نوشته
انگار انتظار به پایان نمی رسد
داغ فراق یار به پایان نمی رسد
پاییزها دومرتبه تکرار می شوند
این سال بی بهاربه پایان نمی رسد
شکسته شد دلم ازدست این و آن بی تو
چگونه پر بکشم تا به آسمان بی تو
چقدر وعده ی فردا چقدر جمعه ی بعد
ببین که بر لبم آقا رسیده جان بی تو
ببخش , من به تو یک عمر را بدهکارم
هر آنچه حکم دهی من به آن سزاوارم
به چشم پوشی و آقایی تو مدیونم
همینکه در نظر خلق آبرو دارم
باید از بندگی تو به خدایی برسیم
بعد ازاین حبس کشیدن به رهایی برسیم
بی طبیبانگی تو به خدا ممکن نیست
بعد یک عمر دویدن به دوایی برسیم
برگرد ای مسافر تنهای جاده ها
زیرا به دست توست تمام اراده ها
برگرد ازسفرکه ببینی به چشم خویش
تلخی روزگار همه خانواده ها
دستم بگیر تا که بهشتم بنا شود
شاید سرم قبول کنی خاک پا شود
بالی بده که بال بگیرد اسیر تو
شاید کبوترِ حرمِ کربلا شود
اگر رسیدی و من زیر خاکها بودم
اسیر تنگی تلخ مُغاکها بودم
اگر رسیدی و دیدی شهیدتان شدهام
منم یکی ز همان بیپلاکها بودم
صاحبا یک نظری کن به گدا عیبی نیست
رحم بر اشک دو چشم فقرا عیبی نیست
دل ویرانه ی ما و نظر لطف شما
نظرت گر برسد بر دل ما عیبی نیست
دلبرم یوسف زهراست خدا میداند
یادش آرامش دلهاست خدا میداند
علت غیبت او هست گناه من وتو
خون جگر از گنه ماست خدا میداند