همواره از چشم تو لبریزم عزیزم
با تیر و مشک تو گلاویزم عزیزم
یک علقمه می سازم از چشمانم آنگاه
در مشک خالیت آب می ریزم عزیزم
اکبر رشیدی
همواره از چشم تو لبریزم عزیزم
با تیر و مشک تو گلاویزم عزیزم
یک علقمه می سازم از چشمانم آنگاه
در مشک خالیت آب می ریزم عزیزم
اکبر رشیدی
مادر چه شد که باز نگشتی به خیمه ها
دیدی که شیر خوار خدا گریه میکند؟!
یک دست تو که بر سر راه حسین بود
آن دست دیگرت به کجا گریه میکند
دری به سمت حیاط تجلی اش وا کرد
سپس نشست و خودش را کمی تماشا کرد
و آن همه عظمت را کمی به نورکشید
و نور را به تجسم کشید و انشا کرد
وقتی که با صدای رسا گریه میکند
گویا تمام کرب و بلا گریه میکند
راحت بخواب مشک تو خالی نمانده است
مادر نشسته مشک تو را گریه میکند