آه از غمی که هست و ز غم پروری که نیست ازسنگری که هست و ز هم سنگری که نیست
طفلان من به نان وغذا لب نمیزنند گیرم که سفره پهن شده ،مادری که نیست
صبح شد آفتاب پهن شده
آب روی تراب پهن شده
برکهء مستجاب پهن شده
سفره ای از شراب پهن شده