قد ایوان تو را دیدم مودب تر شدم
چشمکی زد تا ضریحت ناگهان لب تر شدم
برکه زاده برکه ای هستم تو ماه عالمی
شوق دیدارت دلم را برد و هی شب تر شدم
قد ایوان تو را دیدم مودب تر شدم
چشمکی زد تا ضریحت ناگهان لب تر شدم
برکه زاده برکه ای هستم تو ماه عالمی
شوق دیدارت دلم را برد و هی شب تر شدم
گدای شیر یزدانم فقیر شاه مردانم
نمک پروده ی سلطان عالم پیر سلمانم
گهی مانند جبریل است و گاهی همچو پیغمبر(صلوات الله)
از این گونه تجلّی های او عمریست حیرانم
از ازل بر حسب ظرف توانهای همه
ریخت مهر تو خداوند به جانهای همه
جلوه ای کرد خدا نام نهادند علی ع
تا که انگشت بماند به دهانهای همه
دستی که کوته است به خرما نمی رسد
قطره هزار سال به دریا نمی رسد
وقتی که عشق می رسد از سوی آسمان
فرصت دگر به زمره لیلا نمی رسد
شرح تو در قلم نمیگیرد
هستی ات را عدم نمیگیرد
دل لبریز از محبت تو
حسرت و درد و غم نمیگیرد
وقت احسان شبیه بارانی
باز شبیه شبِ بارانیام
زادهی دریایم و طوفانیام
مثلِ اویس از قَرَن آوارهام
در پِیِ یارانِ خراسانیام
پس کجایند اهل ماه رجب؟
روزه داران جبهه ی تقوا
چاکران قبیله ی ایمان
سینه چاکان مخلص مولا
آقای دنیایی و این عالم , گدایت
ای جان به قربان صدای “خنده” هایت
ما که دخیل بند قنداق تو هستیم
محتاج دستان تو و لطف دعایت
بیا به شهر مدینه نگاه را حس کن
به دل سفر کن و نزدیک راه را حس کن
بیا به روی مسیح آفرین حق بنگر
شمیم یوسف بیرون ز چاه را حس کن
گوش کن تا دردهایم را بگویم بیشتر
گیسوان غرق خونت را… ببویم بیشتر
در بیابان بودم و ترسیده بودم بارها
هر قدر از پشت سر,از روبرویم بیشتر
همه جا در نظرم دعوا بود
پیش چشمان ترم دعوا بود
عصر آن روز که رفتی بابا
همه جا دور و برم دعوا بود
شد هیاهو همه جا فهیمدم
سر ذبحت پدرم دعوا بود
سر انگشتر تو بابا جان
در مسیر گذرم دعوا بود
عمّه نگذاشت بفهمم در شام
سر مو های سرم دعوا بود
سر گهواره اصغر همه جا
سوخت بابا جگرم, دعوا بود
عمّه ام گریه کنان دید سر
معجر شعله ورم دعوا بود …
همه جا دور سرم تاریک است
همه جا دور و برم تاریک است
بعد از آن روز که سیلی خوردم
همه جا در نظرم تاریک است
با سرت آمده ای امّا حیف
آه , چشمان ترم تاریک است
دست من خورد به زخم سر تو
دست من نیست حرم!!! تاریک است
همه جا از نوک نیزه دیدی
حال و روز سفرم تاریک است
جستجوی لب تو سخت شده
همه جا دور سرم تاریک است ..
چشم من چشمهء دریا شده است
چشم تو منظر غم ها شده است
سر تو در دل ویرانهء من
مثل خورشید چه زیبا شده است
یک سر و این همه زخم تازه
صورتت مثل معمّا شده است
ای پدر دختر تو چون سر تو
سر هر کوچه تماشا شده است
خوش به حال من بیمار که باز
درد من با تو مداوا شده است
خوش به حال من دل سوخته که
دامنم مأمن بابا شده است
خواهرت گفت که خیلی مثل
مادرم حضرت زهرا شده است
شاعر: وحید محمدی
رفتی سفر اصلا نگفتی دختر تو
دقمی کند بعد از تو و آب آور تو
پایبرهنه سر برهنه روی ناقه
منزلبه منزل من به دنبال سر تو…
بابایاز گل بهترم دیدی چگونه
سیلیزدند بر دخترت در محضر تو
پامیشوم من دست بر دیوار دارم
حالاشدم دیگر شبیه مادر تو
دیدی برای شستو شوی زخم هایم
جانشبه لب می آید هرشب خواهر تو
یادمنرفته هرکسی همراه خود داشت
برروی نی یا دشنه ای بال و پر تو
اصلانپرس ازمن چه کردم معجرم را
منهم نمی پرسم دگر از حنجر تو
با خنده های ساربان یادم می آید
خیرتو…. انگشت تو و انگشتر تو
حلقهزدند نامحرمان دور و بر من
هجدهسر بر روی نی دور و بر تو
از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام
شرمندهام بابا شدم دردسر تو