شب است و راهِ این کوه و بیابان
من و این سینه ی محزون و نالان
امان از بی کسی و درد هجران
امان از تیزیِ خارِ مغیلان
شب است و راهِ این کوه و بیابان
من و این سینه ی محزون و نالان
امان از بی کسی و درد هجران
امان از تیزیِ خارِ مغیلان
آنروز که احرام تمتع می بست
برشانه ی عرشیه ی عباس نشست
با آنکه سه سال بیشتر جلوه نکرد
گفتند که فاطمه است دیدند که هست
قاسم نعمتی
ای وای از طنین دعاهای آخرت:
بابا بیا , بیا پدرم … مرد دخترت
بابا بیا , بیا که ببینی چه شد سرم
یا لااقل بیا که ببینم چه شد سرت ؟! …