به حکم عشق شدم دستبوس سلطانی..
که انبیا به درش میروند دربانی
گلیم کهنه این خانه را نخواهم داد
به زرق و برق دوصد قالی سلیمانی
به حکم عشق شدم دستبوس سلطانی..
که انبیا به درش میروند دربانی
گلیم کهنه این خانه را نخواهم داد
به زرق و برق دوصد قالی سلیمانی
مثل یک خرمن که بر جانش شرار افتاده است..
نور من رفت و حساب من به نار افتاده است
خواستم مرد خدا باشم ولی بلعم شدم
قصه ی رسوایی ام در هر دیار افتاده است
گرفته بود هوای دل پریشانش
نشسته بود غبار اجل به دامانش
صبور بود و شکایت ز روزگار نکرد
ولی هزار محن بود بین چشمانش
یا بسوزان درمیان شعله خاکستر شوم
یا ببخش این بنده را.ادم شوم بهتر شوم
بنده ی بد را زدن کاری ندارد.تو نزن
جای آن راهم بده در خانه ات نوکر شوم
یک ذرّه التفات به چشم ترم کنید
من آمدم که توبه کنم، باورم کنید!
حتی به زور راه ببندید روی من..
پاسوزِ سالیانه ی پشت درم کنید
درسماواتش اگر که خواستی پر وا کنی..
باید اول از تعلق های خود پروا کنی!
یوسف گم گشته الزاما که در بازار نیست
میتوانی یار را در قلب خود پیدا کنی
سخت در نفس خود گرفتارم
نیست جز معصیت دراین بارم
دور افتاده ام ز آغوشت
تو به فکر منی و من زارم
مرا که گدای تو بودم زمانی…
ز چشمانت انداخت این بددهانی
تو بودی ولی بنده ی خویش بودم
تورا خواندم اما دلی نه!زبانی
راحت برو راحت بیا هرجا علی هست
اصلا چرا احساس غربت تا علی هست؟!
فورا برو بتخانه را ویران سرا کن
حالا که روی شانه ات آقا علی هست
این کبوتر کز قفس بال و پرش بیرون زده
بارها خون دل از چشم ترش بیرون زده
روزه دارِ بی کسِ مارا چنان هرشب زدند..
استخوانهای تنش از پیکرش بیرون زده
یا به این کوچه معروف گدارا نکشید..
یا کشیدید ز ما دست عطارا نکشید
رزق ما دیدنتان بود..غذا را نکشید!
ما گداییم،شما منت مارا نکشید!
خبر گریه ی گرفتاران..
میرسد شب به شب به دلداران
این قبیله به فکر ما هستند
پیرشان کرده غصه یاران