صدای گریه اش بند آمده فکری به حالش کن
اگر دادی به بابایش دهند دیگر حلالش کن
شش ماه ارباب
حالا که راهِ آب دگر وا نمیشود
حالا که چاره ای به تو پیدا نمیشود
حالا که مشکِ ساقی لب تشنه پاره شد
بین دو نهر قطره مُهَیّا نمیشود
آن کودکی که در دلمیدان امان نداشت
تاب گلوی خشک وراآسمان نداشت
می خواست یک کلامبگوید که تشنه ام
اما هزار حیف که طفلیزبان نداشت
گوشهی خیمه ای نشسته رباب
داردامّن یجیب می خواند
زندهمی ماند اصغرش یا نه ؟
ماندهدر برزخی , نمی داند
فقطنه غنچه خود عاشقانه بو می کرد
تمامغربت خود روی دست رو می کرد
جوابقطره ای از آب حرمله تیری
رهابه سوی سفیدی آن گلو می کرد
چه فکری می کنی ای تیر آیا قد اصغر را نمی بینی ؟
/ مگر بر آستان خیمه مادر را نمی بینی؟ /
که خود را می کشیاینقدر با شدت/
که دقت کرده ای اینگونه با دقت/