شعر آیینی ، غزل مرثیه

آینه ی عصمت

یاد تو آسمان دلم را فراگرفت

باران بهانه داشت, سراغ تو را گرفت

 چادر به سر کشیدم و یادم نمانده کی؟

دستم میان دست ضریح تو جا گرفت

حال زار

بعد از پدر حالا نگارم را گرفتند
از من تمام روزگارم را گرفتند

از این جدایی جان من بر لب رسیده
هستیِ من تاب و قرارم را گرفتند

خواهر شدن

خواهر شدن یعنی,بلا بر جان خریدن
از کودکی نازِ برادر را کشیدن

خواهر شدن یعنی جدائی از تو هرگز
مرگ است یک شب روی دلبر را ندیدن

فتـحِ باب

سوارِ ناقه شدی رویِ ناقه مَحمل بود
کجا سَری به رویِ نـیزه در مقابل بود

نَه سایه یِ سرِ نیزه نشین به رویِ سَرَت
نَه اینکه همسَفَرت طعنه هایِ قاتل بود

دکمه بازگشت به بالا