شعر اسارت حضرت رقیه

مرا سوزانده

شب است و راهِ این کوه و بیابان
من و این سینه ی محزون و نالان

امان از بی کسی و درد هجران
امان از تیزیِ خارِ مغیلان

الماس اشک

ازپشت بام بر سرمان سنگ می زنند

برزخم کهنه ی پرمان سنگ می زنند

وقتنزولِ سوره ی توحید بر لبت

ابلیسها به باورمان سنگ می زنند

دکمه بازگشت به بالا