شعر اول محرم

بابِ نجات

تا صبحِ قیامت برسد بانگِ قیامی
چون خونِ خدا ریخته و خونِ امامی

ثارَاللَهی و منتقمت کیست؟ یدالله..
تو بابِ نجاتِ همه ای ، رحمت عامی

کوفی بی وفا

شاید ببینی بی وفایی را… وفا هرگز
گفتم بیا کـوفه ولی کـوفه میا هرگز

در کوچه و پس کوچه هایش سنگ بسیار است
دارند چنگی بی حیا امّا حیا هرگز

آه از غربت

ای داد بیداد از غریبی از اسیری..
من‌ روی بام قصرم‌ و تو در‌مسیری

من‌مَردم اما پیش هر نامرد رفتم
آواره شب تا صبح با پادرد رفتم

نقشه های شوم کوفه

روی بامِ قتلگاهش؛ کفترِ نامه‌برت
خواهشش این است، برگردی به شهر مادرت

کاش می‌شد نامه‌ام آتش بگیرد بین راه
یا نه؛ پیکم گم شود؛ اصلا نیاید محضرت

یا مسلم

ای کاش میشد نامه بنویسم دوباره
فکر توام تنها در این دارالاماره

ای کاش میشد نامه بنویسم که برگرد
کوفه ندارد آسمان اش یک ستاره

محرم یک طرف

عاشقانت میفروشند عیش را, غم میخرند
دل به پاى روضه میریزند ماتم میخرند

باز هم شیر حلال مادران تاثیر کرد
بچه ها دارند از بازار پرچم میخرند

دکمه بازگشت به بالا