ای کاش جهان بر سرم آوار نمی شد
در سینه غمی کهنه تلمبار نمی شد
یک ذره اگر حرمله رحمی به دلش داشت
این چشم ورم کرده دگر تار نمی شد
ای کاش جهان بر سرم آوار نمی شد
در سینه غمی کهنه تلمبار نمی شد
یک ذره اگر حرمله رحمی به دلش داشت
این چشم ورم کرده دگر تار نمی شد
نور خورشیدم که در ظلمت سرا افتاده ام
دختر شاهم که در ویرانه ها افتاده ام
روزگاری بالش زیر سرم دست تو بود
اُف به این دنیا کجا بودم کجا افتاده ام
خنده دشوار را بیمار می فهمد فقط
حال من را مرد دختردار می فهمد فقط
حنجرم در آتش خیمه پس از تو سوخته
حرف من را عمه از رفتار می فهمد فقط
سنگ خارا شد دگر آن بستری که داشتم
یک زمان می بافتم موی سری که داشتم
روی نی رفتی و رفتم با سپاه شامیان
بی علمدار و علم ؛ بی لشکری که داشتم
وقت عبور حس خطر داشتن بد است
در ازدحام درد کمر داشتن بد است
یکجور میزنند مرا پای نیزه ات..
انگار بین شام پدر داشتن بد است
برای خشکی لبِ تو آب گریه میکند
کویر، سینه میزند سراب گریه میکند
قنوتِ مادرِ تو بیجواب ماند و بعد از آن
برایش آسمانِ مستجاب گریه میکند
در میانِ کودکانم ای پدر زخمی ترین..
خوب می دانی منم بی بال و پر زخمی ترین
از کجا شِکوه کنم ؟از ناقه های بی جهاز؟
هر دو پایم را ببین ای همسفر..زخمی ترین
می زنی؟..قدری تامّل کن ببین افتاده ام؟
زجر…بدجوری در این صحرا کمین افتاده ام
ضربه ای با پا زدی و سینه ام تنگ آمده..
یک نظر کن بی حیا ..آخر زمین افتاده ام
می زنی؟..قدری تامّل کن ببین افتاده ام؟
زجر…بدجوری در این صحرا کمین افتاده ام
ضربه ای با پا زدی و سینه ام تنگ آمده..
یک نظر کن بی حیا ..آخر زمین افتاده ام
دارم به لب ثنای شما تا که جان بود
مدح شما کنم به خدا تا توان بود
ای منتهای آرزوی عارفان شما
رسمت بپاست تا که بپا این جهان بود
به کویر لب خشک تو ترک افتاده
روی آیینه ی چشمان تو لک افتاده
با ملاک چه حسابی سر تو سنجیدند
که به پیشانی تو سنگ محک افتاده
دلم میخواست معراجت ببینم
چه معراجی عجب رنگین کمانی
نرو دیگر! تو رفتی سنگ خوردم
بیا قولی بده دیگر بمانی