شعر شهادت حضرت ختمی مرتبت

لحظه های آخر

لحظه های آخرش بود و به حیدر خیره شد
اشک از چشمش چکید و کنج بستر خیره شد…

تا که عزراییل وارد شد برای قبض روح
بر علی(ع) و فاطمه(س) با حال مضطر خیره شد

سرو رشیدم

دیدی دلم از هرچه میترسید دیدم
افتاده ای در بسترت سرو رشیدم

هرروز دیدم دیده ی بارانی ات را
دیدم شکاف کهنه ی پیشانی ات را

ختم رسل

زمزمی می جوشد از چشمانِ من بی اختیار
خسته ام دلواپسم جانانِ من بی اختیار

دیده وا کن تا ببینی هر طرف بزمی بپاست
موجِ بارانند این طفلانِ من بی اختیار

دکمه بازگشت به بالا