منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد
صبح همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد
ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد
منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد
صبح همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد
ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد
می رسد روزی که می آید سواری از سفر
این شب هجران به پایان می رسد وقت سحر
بهترین تصویر اهل آسمانی ها تویی
آخرین امّید قلب جمکرانی ها تویی
ای که در دل هستی و با چشم ِ تر می بینمت
عاقبت یک روز با چشمانِ سر می بینمت
روبرویِ استغاثه های ناب مادرم
در دعای عهدِ هر صبحِ پدر می بینمت
آخر کجاست جای تو یَااَیُّهاالْعَزیز
تاجان کنم فدای تو یَااَیُّهاالْعَزیز
با ذکر مَسَّنا و دَم اَهْلَنَاالضُّرَند
این دستها گدای تو یَااَیُّهاالعَزیز
رنگ از چهره پریده است, خودت می دانی
عرقِ شرم چکیده است, خودت می دانی
پشت این خانه گدا آمده و با گریه
دستِ یاری طلبیده است, خودت می دانی
عادتاً دم ز عشق یار نزن
بی عمل حرف انتظار نزن
سر تو گرم بازی دنیاست
لاف مجنون بی قرار نزن
چنانکه درد ز مرهم جدا نخواهد شد
غم از نگاه تو یکدم جدا نخواهد شد
محرم و صفر و فاطمیه, نه هر روز
دل تو لحظه ای از غم جدا نخواهد شد
به هر در کوفتم, انگار راهی نیست
به غیر از بی پناهی که پناهی نیست
سکونت در جهنم کرده هر کس که
به سمت آتش عشق تو راهی نیست
مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا, کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
آقام لب تر کنه تا سر بیارم
به پای روضه چشم تر بیارم
نمیدونم چرا دستم نمیره
لباس مشکی ام رو در بیارم
بخوان ز چهره ام آه دل غمین مرا
به دیده بوسی پایت ببین جبین مرا
دوباره گریه ی دوری دوباره گریه ی شرم
کشیده است روی دیده آستین مرا
از دردهاى قلب من آقا خبر دارى
من خوب میدانم مرا تحت نظر دارى
من بد!من اصلاً رو سیاهِ روسیاه اما
وقتى سر سجاده اى و چشم تر دارى