شعر کوفه و شام

دخترِ فاطمه

دخترِ فاطمه ! بازار! خدارحم کند

چادرِ پاره و انظار خدا رحم کند

ما که از کوچه فقط خاطره بد داریم

شود این حادثه تکرار خدارحم کند

میکند گریه هنوزم

کاش از این کوی و گذر زود گذر میکردیم
یا که میشد گذر از سمت دگر میکردیم

شده انگشت نما زینب و میشد ایکاش
تا که از عمه ی خود دفع خطر میکردیم

غربت و دربدری

وای , چه سخت است داغ غربت و دربدری
یک زنِ تنها بدون محرمی در لشکری

وای , چه سخت است , در شهر پدر باشی اسیر
بر سر و رویت ببارد بغض های حیدری

ناقه ی عریان

ای که فراز نیزه تو را آشیان شده
بنگر مرا که ناقه ی عریان مکان شده

حرفی که نه! اشاره ای حتی نمیکنی!
از آن زمان که هم سخنت خیزران شده

طبه خطبه دَهَم شرح

میان ناله‌یِ خود می‌برم نوایِ تو را
که خطبه خطبه دَهَم شرحِ , ماجرای تو را

تمام بار به دوش من است می‌بینی
که می‌کشم به سرِ شانه کربلایِ تو را

نوکر شبیه ما که زیاد است

مِهر کسی به جز تو به دل, جا نمی شود
بی ذکر یا حسین دلم وا نمی شود

حتی خدای عزّ و وَجل هم عقیده داشت
دین, بی قیام سرخ تو احیا نمی شود

دختر شیر خدا

عباس اگر در ظهر عاشورا نمی‌افتاد
سنگی به سوی زینب کبری نمی‌افتاد

بودند اگر دورش جوانان بنی‌هاشم
در راه کوفه دختر زهرا نمی‌افتاد

ای غریب سر جدا

چشمهایم خشک شد از بس که گریان توام
هر طرف پشت سرت گریان و حیران توام

کودکان در آتش و من در تف تب سوختم
سوختم در آتش هجران و سوزان توام

شور کوفی را ببین

شور کوفی را ببین با طبل و دف سر می برند
مادر و قنداقه و بابا و دختر می برند

کشته ی مدفون به زیرخاک را سر میبُرند
شادمان از اینکه برنی راس اصغر می برند

برادر زینب

 هی از این نیزه به ان نیزه مکانت دادند
کوچه کوچه به همه شهر نشانت دادند
پیش چشمان من از نی که زمین افتادی
از روی خاک به سر نیزه تکانت دادند

سالار زینب

ناگهان چشم مرا سوخت تماشای سرت
ناگهان امدی از راه تو با پای سرت
خطبه ام از دهن افتاد همینکه دیدم
نیزه ای دست در انداخته بر نای سرت

لعنت به شمر

جبرِ نگاهت از دلِ من اختیار برد
زلفت رسید و پای مرا پای دار برد

بسته شده است بار تمام قبیله اش
هرکس به دوش خویش , برای تو بار برد

دکمه بازگشت به بالا