لاجرعه ریخت می به گِل آفریدنت
پیچید عطری از نفحات وزیدنت
نوبت رسیده بود به انسان کاملش
آیینه ای گذاشت خدا در مقابلش
لاجرعه ریخت می به گِل آفریدنت
پیچید عطری از نفحات وزیدنت
نوبت رسیده بود به انسان کاملش
آیینه ای گذاشت خدا در مقابلش
به اتفاق خودم راهی جنوب شدم
به پای داغ ِ تو, همصحبت غروب شدم
هوا هوای گرفته, هوای تشنه لبی است
برهنه گر نکنم پا, کمال بی ادبی است