عبدالرضا کوهمال جهرمی

لاجرعه ریخت می به گِل آفریدنت

لاجرعه ریخت می به گِل آفریدنت
پیچید عطری از نفحات وزیدنت

نوبت رسیده بود به انسان کاملش
آیینه ای گذاشت خدا در مقابلش

هوای تشنه لبی

به اتفاق خودم راهی جنوب شدم

به پای داغ ِ تو, همصحبت غروب شدم

هوا هوای گرفته, هوای تشنه لبی است

برهنه گر نکنم پا, کمال بی ادبی است

دکمه بازگشت به بالا