من از این رنج و بلا جان میدهم
از مصیبت ها خدا جان میدهم
تو که رفتی اشک در چشمم نشست
چون شدم از تو جدا جان میدهم
غزل شهادت حضرت رقیه س
مرهم کنون به زخم رسیده … چه فایده !
بابا سرت رسیده … بریده ؟ چه فایده !
امشب که آمدی به خرابه ببینمت
سویی نمانده است به دیده چه فایده
از رنج های این سفر پر بلا بگو
از غصّه های بی حد و بی انتها بگو
تا بیشتر صدای تو را بشنوم پدر
تو خاطرات کلّ سه سال مرا بگو
سرت به دامن این شاهزاده افتاده
به دست طفل خرابات باده افتاده
کنون که نوبت من شد دو دست کوچک من
کنار رأس تو بی استفاده افتاده