فاتـحِ جنـگ جـَمل دلبرِ من را عشق است
یکسره کرب وبلا گفت حسن را عشق است
پسر شـاه کـرم از حـرم آمد بیرون
حرمی بین دعـا گفت حسن را عشق است
فاتـحِ جنـگ جـَمل دلبرِ من را عشق است
یکسره کرب وبلا گفت حسن را عشق است
پسر شـاه کـرم از حـرم آمد بیرون
حرمی بین دعـا گفت حسن را عشق است
نوجوان قبیله خورشید
عالم دَهر مکتب توحید
آمده نیزه جمل در دست
سیزده شیشه عسل در دست
خوب است هر عاشق قرنی داشته باشد
در دست عقیق یمنی داشته باشد
گر میل به قربان شدنی داشته باشد
بد نیست که معشوق «لن» ی داشته باشد
بالاترین محله ی پرواز جاش بود
خورشید از اهالی صبح نگاش بود
خال لبش که ارثیه ی آفتابهاست
یک آسمان ستاره ی قطبی فداش بود