مهدی مومنی

گنبد طلا و گنبد سلطان کربلا

یک گوشه حیاط طبرسی نشسته ام

بی ذکر حق و یاهویم اینجا نمیشود

زل میزنم به گنبد و هی پارس میکنم

آقا مگر که ضامن سگها نمیشود

تو اکبری

هم درمقام و نام و جلالت تواکبری

هم اینکه درعشیرهشماازهمه سری

گفتااگرکه ختمرسالت نمیرسید

حتما تو اخریننبی هستی پیمبریژچژ

سیزده بدل

سکوت کل جهان اضطراب سر آمد

تمام قامت توحید مستمرآمد

بگو به کل جهان حی جلوه گر آمد

ونورحضرتارباب در بشر آمد

وقتی کفن آماده میکردم برات

وقتی کفن آماده میکردم برات

پیچیده میشد در سرم زهرا صدایت

لبخندروز اولت,روز عروسی

گفتیکه جان عالمی مولا فدایت

برخیز

بازی ما پیدا و ناپیداس برخیز

این بازی پست همین دنیاس برخیز

دیگرتوانم تاق شد اتش گرفتم

چشمان خود واکن علی اینجاس برخیز

زمان باده نوشی

 

زمان فراهم مستی و باده نوشی شد

زمان آمدن مرد می فروشی شد

برای شیعه,فقط وقت رستگاری بود

میان خانه مولا هوا بهاری بود

بسم الله نور

 

اری برای گفتن این شعر لازمست

برهم زند قوعد خود را عرض مست

هرواژه آمدوسرجای خودش نشست

امشب برای گفتن از او ذکر لازمست

شه زاده علی اکبر


همدرمقام و نام و جلالت تو اکبری

هماینکه درعشیره شماازهمه سری

گفتااگرکهختم رسالت نمیرسید

حتماتو اخرین نبی هستی پیمبری

ذکر هو

 

مژدهامد شاعر امشب شاد باش

درمیان واژه ها ازاد باش

هر چهمیخواهد دل تنگت بگو

بی مهابا سر به دست باد باش

خم ابرو

 

ما از خم ابروت به توحید رسیدیم

جز رب به پس چهره تو هیچ ندیدیم

رفتیم به مسجد که کمی باده بنوشیم

در وقت اذان زود به میخانه دویدیم

روز مادر…

برای وصف تو مادر دلم چه طوفانیست

هواییم من از امشب هوا چه بارانیست

وجای گنگ زبانی چومن که اینجانیست

بدون مادریت آسمان مصفانیست

خدا چه امده بر قلب مرتضای امین

خسوف کرده چرا بی بهانه خورشید

 نشسته از چه دگر کنج خانه خورشید

  گرفته لرزو ندارد زبانه خورشید 

عرق کند بچکد دانه دانه خورشید

دکمه بازگشت به بالا