شام غریبی و تک و تنها شدن رسید
هفت آسمان به سینه مولا محن رسید
میگفت قطره قطره اشکش چرا چرا
رفتن رسید بر تو و ماندن به من رسید
موسی علیمردانی
وقتی که طبع من بدمد سورشعر را
در واژ ه ها به عشق تومحشر شود به پا
تا اینکه جایی از غزلت جایشان شود
هر واژه ای به سمت خدا دست بر دعا
چندی ست از پیالۀ غم آب می خوریم
مانند چشمه از نفس خویشتن پریم
تو صاحب دلی و فراموش کرده ایم
این جام را به ساقی میخانه بسپریم