ای کاش دست من قلم میشد
تا واسه تو نامه نمیدادم
با خون نوشتم اسمتو بعدش
بی سر به پای اسمت افتادم
ای کاش دست من قلم میشد
تا واسه تو نامه نمیدادم
با خون نوشتم اسمتو بعدش
بی سر به پای اسمت افتادم
یک طرف سرمستی و غوغای عالم گیرشان
یک طرف طومار امضاهای بی تاثیرشان
زِراه آمده از خانه ی خدا برگرد
اگر خودم به تو گفتم بیا ٬ نیا برگرد
خدا کند که از این ره امیر برگردی
ز قبل آن که شوی بی سفیر برگردی
این دل برای دیدن روی تو تنگ است
در فکر این نامردمان تزویر و ننگ است
اینجا دگر از بیعت و یاری خبری نیست
دیگر خبر از لشگر چندصد نفری نیست
وقتی که بیایی ز سفیرت اثری نیست
از او زره و خود و عبا و سپری نیست
در کارگاه تیر سه شعبه بهم رسید
لبخند های حرمله با ناله های من
تیری گرفته بود به دستش که تا هنوز
می لرزد از بزرگی آن دست و پای من
ای کاش راهت از شب کوفه جدا شود
ختم به خیر این غم بی انتها شود
ای کاش نامه های سفیرت به تو رسند
یا باد با نوای دلم همنوا شود
ندارد عاشقى عشق فراوانى که ما داریم
ندارد هیچکس لبهاى عطشانى که ما داریم
فداى آخرین لبخند ناز اصغرت گردد
سرِ از تن جدا و جسم بی جانى که ما داریم