حقت بهار بود ، خزانت شدم ببخش …
آتش گرفتم آتش جانت شدم ببخش
تقصیر تو نبود که بازوی من شکست
گفتی نیا، ولی نگرانت شدم ببخش …
حقت بهار بود ، خزانت شدم ببخش …
آتش گرفتم آتش جانت شدم ببخش
تقصیر تو نبود که بازوی من شکست
گفتی نیا، ولی نگرانت شدم ببخش …
این شهر بی وفا به علی مرحمت نداشت
این داغدیده را نظر تسلیت نداشت
ای روزگار قبل جسارت به فاطمه
قنفذ در این حکومت غاصب سِمَت نداشت
پروانه ها جمعند، دور شمع خانه
اشکند در پای وداعی عاشقانه …
در نیمه ی شب مادری تشییع می شد
آرام بین بغض های کودکانه …
عطر بهشت میوزد از آستانهات
گل میطراود از در و دیوار خانهات
پنهان شده است قدر تو مانند قبر تو
ای بینشانه کیست که دارد نشانهات؟
آتش گرفته سینه ام از ماجرای تو
ابرم همیشه مادر من در عزای تو
پاک ست فرش قلب من از آفت ریا
شکر خدا که شسته شده زیر پای تو
سوختن را به عِینه معنا کرد
آنچه با یاس ، هُرمِ گرما کرد
گُل در آتش اگر که جمع شود
دیگر آن را نمی توان وا کرد
تصویر هجرِ دلدار ، از چشم تر نرفته
در ساغرِ دلم جز ، خونِ جگر نرفته
یوسف رسید و یعقوب ، هر روز گریه می کرد
داغ پسر هنوز از ، ذهنِ پدر نرفته
بسوزیم و بسوزانیم با گریه دو عالم را
که سوزاندند ناموس رسول الله اعظم را
لگد بر شاخه خورد و بار افتاد از درختی که
به زیر سایه اش گیرد از آدم تا به خاتم را
آه از غمی که هست و ز غم پروری که نیست
از سنگری که هست و ز هم سنگری که نیست
طفلان من به نان و غذا لب نمیزنند
گیرم که سفره پهن شده ،مادری که نیست
خسته ام بر دلم فتاده شرر
از بلاها به خون نشسته جگر
خسته از این سکوت حزن آلود
خسته از غصه ی نگاه پدر
پس همان امت که بود از لطف پیغمبر پناه
جمعشان جمع است در ویرانی یک سرپناه
هیزم آوردند تا نمرود را یاری کنند
میبرم در فتنه ی این قوم بر داور پناه
اگرچه شمع وجود تو گرم سوختن است
بخند..،خنده ی تو التیام دردِ من است
منم، عمیقترین زخمِ پایدار ؛ علی
منم، غریبترین مردِ روزگار ؛ علی