قطرهقطره اشکهایم را تو دقّت میکنی
بینهایت بر گدای خود محبّت میکنی
آنقدر من آمدم پابوسی بابالجواد
گوییا بر زائرت داری تو عادت میکنی
قطرهقطره اشکهایم را تو دقّت میکنی
بینهایت بر گدای خود محبّت میکنی
آنقدر من آمدم پابوسی بابالجواد
گوییا بر زائرت داری تو عادت میکنی
بر روی تخته بود ولی پیرهن که داشت
هنگام دفن , پیکر پاکش کفن که داشت
از بس که زَجرِ دوره زندان کشیده بود.
پیکر نمانده بود, ولی نیمه تن که داشت
آقا برای بوسه دختر دهن که داشت…
رسول ملکی
بر روی تخته ای بدنش را گرفته اند
حمال ها به دوش, تنش را گرفته اند
باچشم پر ز اشک تمام ملایکه
بر سینه داغ سوختنش را گرفته اند
رسول ملکی