نزدیک بود چادر خاکی به پا کند
شوری که باز در همه عالم صدا کند
چیزی نمانده بود ستون های قصر را
با خطبه های گرم خودش جا به جا کند
نزدیک بود چادر خاکی به پا کند
شوری که باز در همه عالم صدا کند
چیزی نمانده بود ستون های قصر را
با خطبه های گرم خودش جا به جا کند
از بوی عطر پیرهنت می شناسمت
از اشک های بیوه زنت می شناسمت
از قطره های خون سیاهی که پشت هم
با سرفه می چکد به تنت می شناسمت