زحمتی دارم ای نسیم سحر
ببری تو پیام مسلم را
برسی خدمت عزیز دلم
برسانی سلام مسلم را
زحمتی دارم ای نسیم سحر
ببری تو پیام مسلم را
برسی خدمت عزیز دلم
برسانی سلام مسلم را
سرشب بود مردم کوفه
همه درخانه هایشان رفتند
یک نفر هم نماند از آن ها
همه بى نام و بى نشان رفتند
نه سپاهی برای من مانده
نه دگر روزگار یار من است
کوفیان جا زدند آقا جان
مرگ حالا در انتظار من است
ای داد بیداد از غریبی از اسیری..
من روی بام قصرم و تو درمسیری
منمَردم اما پیش هر نامرد رفتم
آواره شب تا صبح با پادرد رفتم
آه، بدجور مرا کوفه به هم ریخت حسین
همه ی شهر به یکباره سرم ریخت حسین
باورم نیست که آواره شدم در این شهر
نیست پنهان ز تو، بیچاره شدم در این شهر
شاید ببینی بی وفایی را… وفا هرگز
گفتم بیا کـوفه ولی کـوفه میا هرگز
در کوچه و پس کوچه هایش سنگ بسیار است
دارند چنگی بی حیا امّا حیا هرگز
سر شب بود مردم کوفه
همه درخانه هایشان رفتند
یک نفر هم نماند از آن ها
همه بى نام و بى نشان رفتند
روی بامِ قتلگاهش؛ کفترِ نامهبرت
خواهشش این است، برگردی به شهر مادرت
کاش میشد نامهام آتش بگیرد بین راه
یا نه؛ پیکم گم شود؛ اصلا نیاید محضرت
آه، بدجور مرا کوفه به هم ریخت حسین
همه ی شهر به یکباره سرم ریخت حسین
باورم نیست که آواره شدم در این شهر
نیست پنهان ز تو، بیچاره شدم در این شهر
ای کاش میشد نامه بنویسم دوباره
فکر توام تنها در این دارالاماره
ای کاش میشد نامه بنویسم که برگرد
کوفه ندارد آسمان اش یک ستاره
نفس کشیدن او به شماره افتاده
کنارش چشم کبودش ستاره افتاده
بزرگ مردی خود را به او نشان میداد
همین که طوعه پی راه چاره افتاده
سر کردهام چه سخت سحرهای شهر را
طی کردهام تمام گذرهای شهر را
هرجا که رفته ام به در بسته خورده ام
کوبیده ام تمامی درهای شهر را