بگذار تا برایِ تو باشم عزیزِ من
مجروحِ های هایِ تو باشم عزیزِ من
از دست پختِ مادرتان لقمهای خورَم
پاگیرِ قند و چایِ تو باشم عزیزِ من
بگذار تا برایِ تو باشم عزیزِ من
مجروحِ های هایِ تو باشم عزیزِ من
از دست پختِ مادرتان لقمهای خورَم
پاگیرِ قند و چایِ تو باشم عزیزِ من
برای فاطمگی -گرچه او مثال ندارد
سه سال بیشتر این نازنین مجال ندارد
به حکم اینکه همه نور واحدند، در این قوم
بزرگواری ربطی به سن و سال ندارد
پدر تا شام رفتن با تو حیران کردنش با من
پریشان کردنش با تو پشیمان کردنش با من
اگر این شهر تاریک است من از آلِ خورشیدم
اگر شب پُر شده اینجا چراغان کردنش با من
دردِ غروب گریهی ما را بلند کرد
این گریه آهِ طشتِ طلا را بلند کرد
در خوابِ ناز بودم و من را صدا نزد
در بینِ خواب بودم و پا را بلند کرد
یا بدون من نرو دیگر سفر
یا که بعد از این مرا با خود ببر
چند وقتی میشود از حال من
ای پدر دیگر نمیگیری خبر
در راه مانده ایم , ولی روبراه نَه
داریم سنگ و خاک ولی سرپناه نَه
در روز مشکل است ببینم شب آمدی؟
یعنی که چشم مانده برایم نگاه نَه
رسیده موج موهایت به دست خسته ی ساحل
به دنبال تو می گشتم تمام این چهل منزل
به تو حق می دهم با سر به سوی دخترت آیی
که یک عاشق شبیه تو ندیدم شاه دریادل
نبودی تا ببینی غصه هامو
دلم میگه شدم سرباره عمه
نمیشه گفت یه حرفایی رو بابا
فقط باید بگم بیچاره عمه
چون نهادی که بی گزاره شده
گوش تو بی دلیل پاره شده
آخرین راه که شده ست فرار
اول راه٬ راهِ چاره شده
سرت به دامن این شاهزاده افتاده
به دست پیر خرابات باده افتاده
کنون که نوبت من شد پدر, دو دستانم
کنار راس تو بی استفاده افتاده
بابا شکست حرمت من, در سه سالگی
از حد گذشت غربت من, در سه سالگی
پیری من برای همه آشکار شد
دیدی خمید قامت من در سه سالگی؟
سحرها تازیانه , خون دلْ شب خورده ام بابا
تشر از زجر و خولى موقع تب خورده ام بابا
لب تو خیزران خوردو لب من درد میگیرد
که من چوب وفادارى ازاین لب خورده ام بابا