لطفِ بی انتهای شش ماهه
کرده ما را گدای شش ماهه
وقت حاجت همیشه می افتند
سرفرازان به پای شش ماهه
لطفِ بی انتهای شش ماهه
کرده ما را گدای شش ماهه
وقت حاجت همیشه می افتند
سرفرازان به پای شش ماهه
زندگی برگشته؛ با هوی مسیحایی که نیست
آب، آورد از فراتِ خشک، سقایی که نیست
چشمهایش گرم شد؛ گهواره میخواهد چه کار ؟!
طفلکم خوابیده؛ روی دست بابایی که نیست
به روی دست پدر با رخی منیر رسیدی
صغیر بودی و در عزم خود کبیر رسیدی
به روی دست خدواند جای توست علی جان
لباس رزم تو قنداقه شد امیر رسیدی
پسری که پدرش بُرد به میدان او را
کرد بر دست چو مه پاره نمایان او را
مانده بودند که این نور هدایتگر چیست
چونکه دیدند دَمی پارهء قرآن او را
عجب حال خوشی در روضه ها هست
به قدر وسعت عالم صفا هست
در این شهر سیه رو بین روضه
نفس تنگی نمیگیری هوا هست
رسید آخر سر پای گفت و گو به گلو
کمان به کینه سخن گفت مو به مو به گلو
پدر علی به علی ایستاد و آخر گفت
جواب تیرِ پس از تیر را گلو به گلو
خون می خورد چشمترش خونبار می بیند
او زندگی را چشم تر بر یار می بیند
انگار یاد تشنگی شاه افتاده
دارد همه دور و برش را تار می بیند
روضه ی سوختن کرب و بلا را دیده
او وداع حرم و خون خدا را دیده
قاتل و مقتل کلِّ شهدا را دیده
عصر آن واقعه قحطی حیا را دیده
باید تو را حسینِ مکرّر بخوانَمت
یا که علیِ اکبر دیگر بخوانمت
هم صاحبِ صحیفه ای و هم نَواده اش
پس حق بِده مرا، که پیمبر بخوانمت
چهل سال است، مقتل میچکد از چشمهای من
چهل سال است گودال است، هر جایی برای من
چهل سال است، ابرِ اشکریزی بر سرم دارم
که میبارد برای تشنهلبها؛ پا به پای من
نشستم یه گوشه با حال خراب
شدم نی که از غم حکایت کنم
گلومو گرفته یه بغض غریب
میخوام قصه ای رو روایت کنم
عجیب نیست که نامش علیّ سجاد است
که سهمش از همه دنیا حریم سجاده ست
حسین را پسر است و به مجتبی داماد
شگفت! از دوجهت نسل او علی زاده ست