« زبانحال امیرالمومنین (ع)»
دق مرگ می شوم زِ نفسهای آخرت
دق مرگ گردد آن که چنین کرد پرپرت
جان می دهی تمامی شب در برابرم
جان می کنم تمامیِ شب در برابرت
« زبانحال امیرالمومنین (ع)»
دق مرگ می شوم زِ نفسهای آخرت
دق مرگ گردد آن که چنین کرد پرپرت
جان می دهی تمامی شب در برابرم
جان می کنم تمامیِ شب در برابرت
او قصد رفتن کرده است و بار بسته است
سردرد دارد بر سرش دستار بسته است
میخواست مولا از غریبی دربیاید
اما به هر در میزند انگار بسته است
دستم به دامان کسی که بین کوچه
دستش جدا از دامن مولا نمیشد
جان علی مرتضی در مشت او بود
او را زدند و باز مشتش وا نمیشد
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از بانو, به نیکی یاد شد
گردش تسبیح او افلاک را تدبیر کرد
از پر سجادهاش روحالقدس ایجاد شد
جگرم خون و دلم سر به گریبان علی است
صبح هم در نظرم شام غریبان علی است
گرچه با چاه کند درد دل خود ابراز
چاه هم بیخبر از غصهی پنهان علی است
در کنده شد از جا و سَرِ شعله زدن داشت
از هیزم از آتش و از دود سخن داشت
شد سرخ به جایِ همه از فرطِ خجالت
میخی که نگاهی به من و گریه من داشت
غم درون من از لرزش سخن پیداست
جراحت دلم از خون پیرهن پیداست
کبودی تن این لاله در حجاب کفن
شقایقی است که از برگ نسترن پیداست
منم یهودیِ این شهر, شهرِ بی دردی
منم یهودیِ این شهر, شهرِ نامردی
منم یهودیِ این شهر, شهرِ دلتنگی
جدا از این همه مردم , جماعتی سنگی
دیگر کنار بستر من دیده تر مکن
درد دل غریب مرا بیشتر نکن
وقتی که من به روی تو در باز میکنم
این قدر بر زمین ز خجالت نظر مکن
باور نمی کنم که تو بی بال و پر شدی
خسته شدی شکسته شدی مختصرشدی
شرمنده ام بخاطر من زخم خورده ای
روزی که در مقابل دشمن سپر شدی
مادری خورد زمین و همه جا ریخت بهم
همه ی زندگی ِ شیر خدا ریخت بهم
داغی و تیزی ِ مسمار اذیّت میکرد
تا که برخاست ز جا عرش خدا ریخت بهم
اشک از چشم ترم افتاد دستم بسته بود
پیش چشمم همسرم افتاد دستم بسته بود
صبر کردم صبر کردم صبر کردم وا نشد
آتش کین در حرم افتاد دستم بسته بود