شعر محرم 1403

آقای من

کوچه گرد شبِ این شهر پر آزارم من
تا سحر خواب ندارم من و … بیدارم من

کار دستم بده ! من را ز سرت وا نکنی
حَرَجی نیست مرا ، آدمِ بیکارم من

دو سه سر عایله دارم ، نکنی بیرونم
به علی اصغرت آقا که گرفتارم من

نزنی چوبِ حراجْ آخرِ سالی بر ما
برده ی نابلد آخر بازارم من

من به کار تو نمی آیم و جا پر کردم
قلم راکد در گوشه ی انبارم من

هر چه را ساختم آوار شده روی سرم
اثر تجربه های کمِ معمارم من

گردنی هم بکشم خاصیت سِنّم هست
ورنه آموخته ام ، بنده ی افسارم من

گوشه ی صحن تو قلاده ی من را بستند
که بفهمند جماعت ، سگ دربارم من

نخِ قنداقهْ کمک کرده نخوردیم زمین
وسط جاده ی پر چاله ی دشوارم من

آبرویم جلوی شهر نرفت او نگذاشت
به علی اصغرِ شش ماهه بدهکارم من

آبروی تو اگر رفت ، سر حرمله رفت
حرف بیچارگی توست ، عزادارم من

چادر پاره سر مادر اصغر بوده !
گله مند از همه مردم و انظارم من

سر شش ماهه کنار سرت آمد در طشت
جان ندادم ز همین فاجعه بی عارم من

مادرش سایه نرفته است پس از طفل رضیع
متنفر شده از سایه ی دیوارم من

علیرضا وفایی خیال

چارده قرن

چارده قرن بدون تو به ما سخت گذشت
از زمانی که تو رفتی به گدا سخت گذشت

ما در آغوش تو بودیم زمانی اما
از زمانی که شدیم از تو جدا سخت گذشت

کنج ویرانه

آه خورشید ، کنج ویرانه
آمدی نیمه‌ی شب ای بابا
تو نبودی و من زمین خوردم
پیر شد عمه زینب ای بابا

کوفه میا حسین جان

کوچه گرد ِغریب میداند
بی کسی در غروب یعنی چه
عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد
بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه

غریب حسین(ع)

چشمم به یاد بی کسی ات پُر ستاره است
از غصه‌ی تو ، غصه‌ی دل بی شماره است

دندان من شکسته و خونی شده لبم
با تو تمام صحبت من با اشاره است

واویلا

اگر کشتند چرا پامال کردند
تنت را زیر نیزه چال کردند
اگر کشتند چرا ذبحت نمودند
مگر عباس و اکبرت نبودند

پیکر نیزه چشیده

می سوخت زیر نور تن زخم دیده اش
تاراج گشته پیکر نیزه چشیده اش
جاری ست رود سرخ هنوز از گلوی او
رد گشته یک سپاه یکایک ز روی او

طلیعه ی غم

آمد طلیعه ی غم ماه عزا محرم
از ماذنه بلند است حی علی محرم
در نزد گریه کن ها عهدی ست با محرم

اهل بکا محرم در خیمه ی حسین اند
” آزادگان عالم در خیمه ی حسین اند “

سلام ماه محرم

سلام ماه محرم سلام ماه حسین …
نوشته اند مرا سائل نگاه حسین
هزار شکر که هستیم در پناه حسین
نشسته ام که بسوزم ز سوز آه حسین

یا الله

به جز از کشتن یارت سخنی مانده مگر؟
ای گل سرخ برایت چمنی مانده مگر

از تل اینگونه سرازیر نشو می افتی
گیرم آیی تو به گودال ، تنی مانده مگر

یا صاحب الزمان(عج)

کاش من را بیقرار تاب گیسویی کنی
سرنوشتم را اسیر طاق ابرویی کنی

اشک را از دست دادن، سوی چشمم را گرفت
این دل تاریک، بیتاب است سوسویی کنی

وقتی ندارم سرپناهی غیر از اینجا من
دستم به دامانت نکش از دست من دامن
شانی برای خویش قائل نیستم اصلا
خب نوکرانی بهتر از من داری اما من..‌.

دکمه بازگشت به بالا