مثل قدیم یه کم بهم نگا کن
این دل بی حیا رو با حیا کن
این روح کهنه رو ازم بگیر و
برام یه روح تازه دست و پا کن
شعر محرم 1404
می نشینم رو به روی نیزه ها سوی عمو
تا بگویم من چه دیدم حرف ها سوی عمو
من که عمری روی دوشت عرش را سیر کردهام
حال در کنج خرابه ، عمه را پیر کردهام
آیینه دار زینب و زهرا رقیه
کوچکترین انسیه الحورا رقیه
پشت سرش بی شک دعای پنج تن بود
آدم اگر می گفت اول یا رقیه
با تیغ اشک بر همه میتازم ای پدر
من با غم تو هیچ نمی سازم ای پدر
این مدتی که مانده به پایان عمر من
باید به گریه بر تو بپردازم ای پدر
مستجاب الدعوه، ای امن یجیب کربلا …
پس چرا دیر آمدی عشقم طبیب کربلا
از سرِ شب با سرت بالا سر من بوده ای
بیشتر خاکی شدی، خدالتّریب کربلا
چقد شب تا سحر، از صبح تا شب
نخوابیدم، کتک خوردم، نشستم
برا اینکه نشونت داده باشم
هنوز زخم رو ابرومو نبستم …
“بمونه چیزی واسه بستنش نیست”
چه عجب یاد دخترت کردی
راه گم کرده ای مسافر من
کاش می شد خبر کنم همه را
با سر آمد پدر بخاطر من
آتش گرفتم شعله اش بال و پرم را برد
طوفان گرفت و ناگهان خاکسترم را برد
گفتم که بابای مرا پس میدهی یا نه؟
سر نیزه را هول داد و بابای حرم را برد
همه شادند دخترت گریان
همه خوابند دخترت بیدار
خیلی امروز مردم این شهر
دادنم با نگاهشان آزار
عاقبت دروازهی ساعات وقتی باز شد
قافله در ازدحامِ میزبانش گیر کرد
با طنابی دورِ گردن دخترک ترسیده بود
در شلوغیها شبیه عمهجانش گیر کرد
میشود غصهی دوری تو سر دیر به دیر
سر به ما میزنی ای سر چه قدر دیر به دیر
غیر رأس پدر و رأس عمو در یک قاب
میرسند آه به هم شمس و قمر دیر به دیر
نشانت دادم ای لب سوخته، لبهای زخمی را
تو هم پنهان مکن از دخترت، سیمای زخمی را
ترک های لبم بابا که می گویم به درد آید
فدایت می کنم اما همین نجوای زخمی را