شعر مرثیه

آقای من

معصیت کار هستم و حجب و حیایم کم شده
غرقِ در دنیا شدم حالِ دعایم کم شده

چشم من از بس به دنبال هوس رفته ببین
در میان روضه آقا گریه هایم کم شده

بابا حسین

گفتند کمتر گریه کن؛ دیگر نمی‌آید!
از دختر چشم‌انتظار این برنمی‌آید

سر می‌رسد امشب به تلخی انتظار من
با سر پدر می آید و غم سر نمی‌آید

روضه

صد هزاران روضه داری بیشتر سرمگو
حق در آغوش تو گریان و تو در آغوش او

سجده ای با صورت از زین کرده ای در قتلگاه
هم تیمم کرده ای با خاک هم با خون وضو

هجر یوسف

هر‌کس که دل از‌خویشتن کنده‌است‌اینجا
در دام دلدار ازل بند است اینجا

از جان‌نثاری‌های مجنون دور لیلی
پیداست نرخ عاشقی چند است اینجا

یوسف کنعان

مانند ابر پیش یتیمان گریسته
مردی که پای غصه ی جانان گریسته

هر لحظه زندگی خودش را حسین دید
با این حساب از دل و از جان گریسته

وداعِ آخرت

حرامی دید آشوب تو را چشم ترَت را نه
تحمل میکنم اما وداعِ آخرت را نه

لباست کهنه پیراهن, تحمل میکنم باشد
ولی ای عشق, غارت کردن انگشترت را نه

سر بریده

پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزه‌ای دیدم سرت پیکر نداشت

بی برادر بودی و مظلوم, گیر آوردنت
گفتم ای قصاب‌ها آخر مگر خواهر نداشت ؟!

دام عشق

هر کس به دام عشق تو افتد اسیر نیست
آنکه گدای خوان تو باشد فقیر نیست

گشتم درون تک تک آیات حق ولی
سمت بهشت غیر نگاهت مسیر نیست

شامِ مصیبت

اشکی مرا به شامِ مصیبت نمانده است
چشمی تو را در این شبِ غربت نمانده است

ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود
هرچند جانِ عرضِ ارادت نمانده است

سوره ی مستور

سوره ی مستور روی نیزه ها می بینمت
آیه ی «والطور» روی نیزه ها می بینمت

منبر و رَحْلَت چه شد؟ ای زاده ی ختم رُسل
قاری مشهور! روی نیزه ها می بینمت

شب آخرشد

شب آخرشد ودل سیرنشد از غم تو
آرزو بود بمیرم شبی از ماتم تو
خوب و بد از همه ما بپذیر این کم را
ما همه مشتری آن کرم درهم تو

شکسته زانویم‌

روا بود که گلایه ز روزگار کنم
چقدر بر جگرم درد و غصه بار کنم

به وحش‌ و‌ طیر سپردم مراقبت باشند
کسی نماند کنار تنت! چکار کنم

دکمه بازگشت به بالا