همین که دل به هوایش قرار می گیرد
غروب جمعه دلم بوی یار میگیرد
نشسته ام بنویسم که می رسد از راه
دوباره دست مرا آن سوار می گیرد
همین که دل به هوایش قرار می گیرد
غروب جمعه دلم بوی یار میگیرد
نشسته ام بنویسم که می رسد از راه
دوباره دست مرا آن سوار می گیرد
امیر عالمیان آمدی به زندگی ام
برای قوت جان آمدی به زندگی ام
تورا به نام پدر خوانده اند در گوشم
تو در میان اذان آمدی به زندگی ام
ای کاش درد هجرت بر جان من بیفتد
شاید قبول لطفت ایمان من بیفتد
درمان اگر تو هستی ای کاش من بیفتم
درد است این که از پا درمان من بیفتد
دارد زمان آمدنت دیر می شود
دارد جوان سینه زنت پیر می شود
وقتی به نامه ی عملم خیره می شوی
اشک از دو دیده ی تو سرازیر می شود
مهدی که شبیه جد خود مظلوم است
عمریست ز داغ فاطمه مغموم است
در هر شب جمعه دور از چشم همه
او زائر بارگاه نامعلوم است
اصغر چرمی
او از من و بهانه من انتظار داشت
او از نسیم خانه من انتظار داشت
میخواست یاد کنم قدر لحظه ای
از گریه شبانه من انتظار داشت
باید از این همه تزویر و ریا برگردیم
سمت آقای جهان از همه جا برگردیم
فارغ از این همه درخواست که گفتیم بیا
شاید او منتظر ماست بیا برگردیم
دل بسته ام فقط به تماشای چشم تو
مانند رود ، تشنه ی دریای چشم تو
پلکی بزن ز گوشه ی چشمت غزل بریز
شاعر نشسته با قلمش پای چشم تو
ای امام منتظر دل بیقراری تا به کی
در مسیر آمدن چشم انتظاری تا به کی
چه دعاهایی که خواندم در فراغت سیدی
پاسخی ده به سوالم اشک و زاری تا به کی
گریه مرا دچار تنزل نمیکند
بیچاره آنکه بر تو توسل نمی کند
جز نام تو به روی لبم گل نمیکند
دل دوری از تو را که تحمل نمی کند
هر کسی با یک نگاهت، جَلدِ این پابوس شد،
“پَرسیاه” آمد در آخِر کفتری در توس شد
پیلهی مشهد به اذنت کِرم را پروانه کرد
برکهای ساکن، روان شد؛ حل در اقیانوس شد
بدا بر آن که حبیبش بر او دعا نکند
برای روز مبادای خود جدا نکند
قسم به مادر سادات ترس من این است
که در زمان ظهورش مرا صدا نکند
اصغر چرمی