شعر موسی بن جعفر

چشمهایش همه را

چشمهایش همه را یاد خدا می انداخت

لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت

پا برهنه همه بر بُشر شدن محتاجیم

نظری کاش که بر ما, گذرا می انداخت

خورشید آسمان

خورشید آسمان سیهچال ها منم

یوسف ترین مسافرگودال ها منم

شیرازه محولالاحوال ها منم

موسی ترینکلیم,در این سال ها منم 

پـر می زند

پـر می زند دوبـاره قلم درهوای تـو 

چون آسمان گرفته دلش در عزای تو

دیگـر صدای ناله ی شبهـات رفتـه و  

حتـیسحـر بهانـه بگیـرد بـرای تو

اشک زنجیر به حال بدنم میریزد

اشک زنجیر به حال بدنم میریزد

گریه بر بی کسی زخم تنم میریزد

آسمان راه گلوی قفسم را بسته

عرق بال من از پیرهنم میریزد 

اران حریف چشم تو دریا نمیشود

اران حریف چشم تو دریا نمیشود

دیگر کسی شبیه تو آقا نمیشود

صدها کلیم میچکد از نوک ناخنت

موسی بدون اسم تو  موسی نمیشود

احوال من از

احوال من از این تن تب دار روشن است

زندان من به چشم گهربار روشن است

از صبح تا غروب که حبسم به زیر خاک

تا صبح حالم از دم افطار روشن است

تدبیر کــردند

 تدبیر کــردند……… قتل ترا بر گـــردن تقـــــــــدیر کردند 

 آنهاکه بازهر……… کام ترا از زندگـــــانی ســـــیر کردند

 با تازیــــــانه…….. درپیش چشمت کوچه راتصویرکردند

  با ناســزاها………  بدتر ز کار تیــــغه ی شمشـــیر کردند 

دکمه بازگشت به بالا