نفس برام نمونده
تو حال احتظارم شب و روزم یکیه امون از روزگارم
در چشمهای منتظرم نا نمانده است یک چشم هم برای تماشا نمانده است از بَسکه گریه کرده ام و خون گریستم اَشکی برایِ دخترِ زهرا نمانده است