ساعتی مانده که از پشت به نیزه بزنند…
دهنش باز کنند تیر به حلقش بزنند
ساعتی مانده که با راس پسر بازی کنند
پیش چشم پدرش بر دهنش پا بزنند
ساعتی مانده که از پشت به نیزه بزنند…
دهنش باز کنند تیر به حلقش بزنند
ساعتی مانده که با راس پسر بازی کنند
پیش چشم پدرش بر دهنش پا بزنند
سیزده سال ، به رویش عسلی آوردم
سیزده سال ، به مویش قمری آوردم
پسر با جگر شیر جمل را دارم
من به همراه خودم پور حسن آوردم
می نشینم رو به روی نیزه ها سوی عمو
تا بگویم من چه دیدم حرف ها سوی عمو
من که عمری روی دوشت عرش را سیر کردهام
حال در کنج خرابه ، عمه را پیر کردهام
می نشینم رو به روی نیزه ها سوی عمو
راستش دیگر بریدم حرف ها دارم عمو
من که عمری روی دوشت عرش را سیر کردهام
حال در کنج خرابه ، عمه را پیر کردهام
با اینکه افسرده شدم اما جگرم هست
از داغ غم کرب و بلا چشم ترم هست
ماندم حیران که چه کنم از چه بگویم؟
زیرا که به دل شور و نوای حرمم هست
آتشی کرده به پا شعلهی جان میسوزد
نه فقط هیزم و در، شاه جهان میسوزد
پشت در حضرت مولاست که گیر افتاده
پیش چشم همگان چشم ترش میسوزد