محمد جواد مطیع ها

عجب کاروانی

عجب کاروانی شد این کاروان
پای غصه های تو از تاب رفت
ما هشتادو چارتا بودیم رفتنه
ولی کم کم این قافله آب رفت

یا رضیع الحسین(ع)

عطش سخت و علی طفل و مقابل لشگر خونریز
بعید است اینچنین اصغر به خیمه باز برگردد

رخش زرد و لبش خشک و سرش بر دست افتاده
تمنا میکنم آبی لب این طفل تَر گردد

کوفه میا حسین جان

خِیری نبود اینجا به غیر از بی وفایی
بر هر دری میشد زدم ، تا تو نیایی

در کوچه ها پای غم تو سنگ خوردم
غصه چقدر از کوچه های تنگ خوردم

سوز زهر

ناگزیر است بال و پر بزند
یا که بر خاک حجره سر بزند

سوز زهری که کرده بی تابش
دائما شعله بر جگر بزند

دکمه بازگشت به بالا