بی بی سلام شعر نوشتم برای تو
باید دوباره پر بزنم در هوای تو
اینجا اگر چه که همه با من غریبهاند
شکر خدا که من شده ام آشنای تو
بی بی سلام شعر نوشتم برای تو
باید دوباره پر بزنم در هوای تو
اینجا اگر چه که همه با من غریبهاند
شکر خدا که من شده ام آشنای تو
آتش زدن به دامن آهو جدید نیست
کنج غروب و کوچ پرستو جدید نیست
این دشت اگرچه کوچه ندارد برای ما
سیلی اگر کبود کند رو جدید نیست
اگر چه آب فقط لشگر عدو دارد
هوای دخترکی را ولی عمو دارد
دلش نیامد از این خیمه ها سفر بکند
که با سه ساله ی این خیمه سخت خو دارد
شاید او آمده و بار دگر برگشته
وای بر حال من و تو که اگر بر گشته
نصف یک روز در این شهر اقامت کرده
سر شب آمده و وقت سحر برگشته
دوباره ضربه ی سیلی نشست بر رویی
به تازیانه کشیدند باز , بازویی
اگر چه هیچ دری وا نشد,ولی آن روز
به جای میخ به نیزه زدند ,پهلویی