با این که پر شده قلم از واژه های تو
طبعم نمی کشد چه بگویم برای تو
لکنت گرفته است زبان قصیده ام
ماندم چگونه شعر بریزم به پای تو!
با این که پر شده قلم از واژه های تو
طبعم نمی کشد چه بگویم برای تو
لکنت گرفته است زبان قصیده ام
ماندم چگونه شعر بریزم به پای تو!
زردی گنبد عیان شد, شوق رضوانم گرفت
ابر رحمت شد هویدا, باز بارانم گرفت
اشک من جاری شد و جاری شد و دیدم که اشک
گرد روی پردهء قلب مرا با نم گرفت
روز ولادت تو غزل آفریده شد
مفعول و فاعلات و فعل آفریده شد
پلکی زدی و معجزه ای را رقم زدی
از برق چشمهات زحل آفریده شد
شب ها میان صحن شما نور می وزد
نزدیک می وزد, اگر از دور می وزد
هر کس که پر گرفت در این سر سرای نور
دورش فرشته می وزد و حور می وزد
رضا اگر چه به صورت, از آن حرم دورم
من از تو دور که باشم, ز خویش هم دورم
میان اینهمه دوری ترانه دل من
شده «تو با منی اما من از خودم دورم»
نگاه می کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
“من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب”
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را
کلبه ی ویران دل امشب گلستان می شود
روح جان عاشقان تسلیم جانان می شود
بیت بیت عاشقی از سر گرفته می شود
لطف حق در قالب باران نمایان می شود
نم نمک بوی بهاران میرسد
بوی سرسبزی ریحان میرسد
باز دل ها در تلاطم آمده
بار دیگر باز طوفان میرسد
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
بانو! تو آمدی: سر هر سفره ی تهی
سیب گلاب و سبزه و گندم گذاشتند
از باد گرفتن ز شما نام و نشانی
من ذره ی خاکم که گذشتم ز جهانی
حالا که رسیدم به پر چادر پاکت
بی بی نکند چادر خود را بتکانی
وقع خلق تویوسف صفتان جا خوردند
که چه بیهوده فریبی ز زلیخا خوردند
عاشقان پا نکشند از سر کویت چون سنگ
گر چه عمریست سر کوی تو تیپپا خوردند