ای صدای تو آشنای همه
ای نگاهت گره گشای همه
مهر تابنده , رهنمای همه
خیر بی انتها برای همه
ای صدای تو آشنای همه
ای نگاهت گره گشای همه
مهر تابنده , رهنمای همه
خیر بی انتها برای همه
دلبری تکسوار میبینم
در زمستان؛ بهار میبینم
زلف یار است؛ این که رویا نیست ؟!
یا که نه؛ باز, تار میبینم !
آنگونه که به یُمن قدومت در این سرا
ساوه بدون آب و سماوه پرآب شد
این ساوه های چشم مرا هم سماوه کن
ناگفته این دعای دلم مستجاب شد
بر باد داده عاشقی خاکسترم را
وقتی تو را دیدم زدم قیدِ سرم را
ایل و تبارم عاشق ایل و تبارت
نذرِ تو کردم والدین و همسرم را
گرفته نورِ وجودِ تو آسمانها را
اِحاطه کرده زمین را و هم زمانها را
شُکوه داده ظُهورت به عالمِ هستی
وقار داده حُضورِ تو کهکشانها را
قلم به دست گرفتم دوباره بنویسم
نهاد عشق شدم تا گزاره بنویسم
حروف شمسی خود با ستاره بنویسم
توان گرفتهام از یک عصاره بنویسم
می وزد در سینه ها عطر گلستان شما
می دمد نور خدا از عمق چشمان شما
نوبهاری در دل ماه ربیع الاوّل است
خنده زد گل در حضور روی خندان شما
صدق درگفتارتو کامل نمایان میشود
اهل بدعت ازکلام تو هراسان میشود
مکتبی تأسیس کردی بر مدار مصطفی
دین احمد جان گرفته مثل باران می شود
می بنوش از پیالهی توحید
سجدهای کن حوالهی توحید
میرسد از سلالهی توحید
آنکه در عرش احمدش خوانند
در زمین هم محمدش خوانند
دلم به غیر شما با کسی موافق نیست
گلی به عطر خوش پیچک و شقایق نیست
به دست آتش دوزخ همیشه در بند است
به نام نامی تو هرکسی که عاشق نیست
حق رسیده است بگوئید که باطل برود
علم آمد که همی زاهد جاهل برود
وحدت از بارقه اش, جلوه ی دیگر دارد
آمد او تفرقه از بین قبایل برود